عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

آری٬ آری جان خود در تیر کرد آرش...

امروز سوم خرداده...روز آزادسازی خرمشهر... 

روزی که خیلی روز بزرگیه اما خیلی از ما ساده از کنارش می گذریم... 

برای این که ذره ای از بزرگی و عظمت این روز رو درک کنید فقط کافیه چشماتونو ببندین و برای چند لحظه این روز رو از تقویم حذف کنید....حتی تصورش هم آزار دهنده و وحشتناکه... 

ما این روز بزرگ رو مدیون خیلی ها هستیم.... مدیون خیلی هایی که از عزیزترین چیزشون...از جانشون به خاطر عشق به کشورشون گذشتن... 

ساده نگیرید...گذشتن از جان انقدر ها هم که ساده تلفظ میشه ساده نیست...کاریه که از هر کسی برنمیاد...اما....اما توی این خاک...توی این کشور...کم نیستن کسایی که قدرت این کار رو دارن... مربوط به این اواخر هم نیست...هزاران ساله که این آدما توی این خاک هستن...از زمان آرش...از زمان آرش تا همین امروز بودند و هستند کسانی که جانشون رو فدای این خاک میکنن تا اسم ایران و رسم ایران باقی بمونه... 

یه چیزی هم بین خودمون بمونه... شاید به روشون نیارم اما متنفرم از کسایی که به هر بهونه ای پای این آدما رو به میون میارن و خیلی ساده بهشون توهین میکنن... 

از نظر من این آدما مقدسن...حتی بدون در نظر گرفتن تمام مسائل مذهبی و دینی باز هم این افراد مقدسن...مقدسن چون توی زندگی شون هدفی داشتن که به خاطرش حاضر شدن از جونشون بگذرن... 

مقدسن چون به خاطر عشق به کشورشون حاضر شدن همه چیزشون رو فدا کنن... 

مقدسن چون عاشق بودن....عاشق کشورشون...عاشق خاکشون... 

مقدسن چون خیلی هاشون وقتی که داشتن راهی میدان جنگ میشدن جلوی چشمشون فقط آتش و گلوله و جنگ میدیدن نه پست و مقام....مقدسن چون جونشون رو گرفتن کف دستشون و برای کشورشون فدا کردن.... 

این آدما مقدست...مقدس... 

سیاوش کسرایی یه شعر نسبتا طولانی به نام آرش کمانگیر داره که من عاشقشم.... 

خیلی قشنگه... 

خیلی خیلی قشنگه... 

می ذارمش براتون و مطمئنم خوشتون میاد... 

البته اگر اهل شعر خوندن و فکر کردن به معنی شعرها باشین.... 

من عاشق اون قسمتی ام که میگه: 

آری٬ آری٬ جان خود در تیر کرد آرش 

کار صدها٬ صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش... 

آرش کمانگیر‌  

برف می‌بارد، 

برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.  

کوه‌ها خاموش، 

دره‌ها دلتنگ، 

راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ 

 بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی، 

یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد، 

رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،  

ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟  

 آنک آنک کلبه‌ای روشن،  

روی تپه، روبروی من. . . 

 در گشودندم 

مهربانی‌ها نمودندم. 

زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، 

در کنار شعلۀ آتش، 

قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز: 

گفته بودم زندگی زیباست....

گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست 

آسمان باز؛ 

آفتاب زر؛ 

باغ‌های گُل،  

دشت های بی‌در و پیکر؛ 

  

سر برون آوردن گُل از درون برف؛ 

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب 

بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ 

خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛  

آمدن، رفتن، دویدن؛ 

عشق ورزیدن؛ 

در غمِ انسان نشستن؛ 

پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن، 

 کار کردن، کار کردن، 

آرمیدن، 

چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛ 

جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن. 

 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ 

همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛ 

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛ 

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛  

  گاه‌گاهی، 

زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته، 

قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛ 

بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را، 

در کنارِ بام دیدن؛ 

یا شبِ برفی، 

پیشِ آتش‌ها نشستن، 

دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . . 

 آری، آری، زندگی زیباست. 

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست. 

گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست. 

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست. 

 پیر مرد آرام و با لبخند، 

کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند. 

 چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛ 

زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد: 

 زندگی را شعله باید برفروزنده؛ 

شعله‌ها را هیمه سوزنده. 

جنگلی هستی تو، ای انسان 

جنگل، ای روییده آزاده، 

بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان، 

آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید، 

چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده، 

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، 

جانِ تو خدمت‌گر آتش. . . 

سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان! 

 زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز، 

ـ شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز. 

کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود. 

او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود. 

ادامه در ادامه مطلب...

 روزگاری بود. 

 

داستان آرش 

در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی(تمدن پیشدادیان - ماقیل تاریخ)، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می‌کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر این می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه (کوه دماوند) تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می‌آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. پس از این تیراندازی آرش از خستگی می‌میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روایت‌ها اسفندارمذ (سپندارمذ - یکی از فرشته های ایرانی) تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می‌رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با این وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.

بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره‌های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است. 

برگرفته از وبلاگ پهلوانان ایرانی

روزگار تلخ و تاری بود؛ 

بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره. 

دشمنان، بر جانِ ما چیره. 

شهر سیلی‌خورده هذیان داشت. 

بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت. 

زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ 

روز بدنامی، 

روزگارِ ننگ. 

غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛ 

عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان. 

فصل ها فصل زمستان شد، 

صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد. 

در شبستان‌های خاموشی، 

می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی. 

 ترس بود و بال‌های مرگ؛ 

کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ. 

سنگر آزادگان خاموش؛ 

خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش. 

 مرزهای مُلک، 

همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان. 

بُرج‌های شهر، 

همچو باروهای دل، بشکسته و ویران. 

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . . 

 هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.  

هیچ دل مهری نمی‌ورزید. 

هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد. 

هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید. 

 باغ‌های آرزو بی‌برگ 

آسمان اشک‌ها پُربار. 

گرم‌رو آزادگان دربند، 

روسپی نامردمان در کار . . . 

 انجمن‌ها کرد دشمن، 

رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن، 

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، 

 هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند. 

نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم، 

ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ 

یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . . 

چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛ 

وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد: 

آخرین فرمان، 

آخرین تحقیر . . . 

مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان. 

گر به‌نزدیکی فرود اید، 

خانه‌هامان تنگ، 

آرزومان کور . . . 

ور بپرد دور، 

تا کجا؟ تا چند؟ 

آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟ 

هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛ 

چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد. 

 پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید 

از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید 

برف روی برف می‌بارید 

باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید. 

 ـ «صبح می‌آمد.» 

پیرمرد آرام کرد آغاز. 

ـ پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست، 

دشت نه، دریایی از سرباز . . . 

 آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست. 

بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛ 

باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز، 

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، 

دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛ 

کودکان، بر بام، 

دختران، بنشسته بر روزن، 

مادران، غمگین کنارِ در. 

 کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته. 

خلق، چون بحری بر آشفته، 

به‌جوش آمد، 

خروشان شد، 

به‌موج افتاد؛ 

بُرش بگرفت و مردی چون صدف 

از سینه بیرون داد. 

 «منم آرش!» 

ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ 

منم آرش، سپاهی مردی آزاده، 

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را  

اینک آماده. 

مجوییدم نسب، 

فرزند رنج و کار، 

گریزان چون شهاب از شب، 

چو صبح آمادۀ دیدار. 

مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛ 

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. 

شما را باده و جامه 

گوارا و مبارک‌باد! 

دلم را در میان دست می‌گیرم.  

و می‌افشارمش در چنگ؛  

دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛ 

دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . . 

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛ 

که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛ 

که جامِ کینه از سنگ است. 

به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.  

در این پیکار

در این کار 

دلِ خلقی است در مُشتم. 

امید مردمی خاموش هم‌پُشتم. 

کمانِ کهکشان در دست، 

کمان‌داری کمانگیرم. 

شهابِ تیزرو تیرم. 

ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم. 

به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم. 

مرا تیر است آتش‌پر. 

مرا باد است فرمانبر. 

ولیکن چاره ی امروز زور و پهلوانی نیست. 

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. 

در این میدان 

بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز، 

« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.» 

 پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد، 

به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد، 

درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! 

که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود. 

به صبح راستین سوگند! 

به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند! 

که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛ 

پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند. 

زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز، 

که تن بی‌عیب و جان پاک است. 

نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛ 

« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.» 

 درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش. 

نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش. 

ز پیشم مرگ، 

نقابی سهمگین بر چهره، می آید.  

به‌هر گامِ هراس‌افکن،  

مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.  

به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد، 

به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛ 

به‌رویم سرد می‌خندد؛

به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را، 

و بازش باز می‌گیرد. 

 

دلم از مرگ بیزار است؛  

که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است. 

ولی٬ آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است 

ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است 

فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است. 

همان بایسته ی آزادگی این است. 

هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش، 

مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند. 

هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش 

گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند. 

پیش می‌آیم. 

دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم. 

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند  

« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند.» 

 نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد 

به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد: 

 

برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید! 

برآ، ای خوشۀ خورشید! 

تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب. 

برآ، سرریز کُن، تا جان شود سیراب. 

چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم، 

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم، 

به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم، 

ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ‌ و بو خواهم. 

 

شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش، 

که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید، 

که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی، 

که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید، 

که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید. 

غرور و سربلندی هم شما را باد! 

امیدم را برافرازید، 

چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید. 

غرورم را نگه دارید، 

به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید. 

 زمین خاموش بود و آسمان خاموش. 

تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش، 

به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجه ی خورشید. 

هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید. 

 نظر افکند آرش سوی شهر، آرام. 

کودکان بر بام؛ 

دختران بنشسته بر روزن؛ 

مادران غمگین کنارِ در؛ 

مردها در راه. 

سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه، 

ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه. 

 کدامین نغمه می‌ریزد، 

کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت، 

طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟ 

طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟ 

 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز، 

راه وا کردند. 

کودکان از بام‌ها او را صدا کردند. 

مادران او را دعا کردند. 

پیرمردان چشم گرداندند. 

دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت، 

همره او قدرت عشق و وفا کردند. 

 آرش، اما همچنان خاموش، 

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت. 

وز پی او، 

پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد. 

 بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز، 

خنده بر لب، غرقه در رؤیا 

کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو، 

در شگفت از پهلوانی‌ها.  

شعله‌های کوره در پرواز. 

باد در غوغا. 

 ـ شامگاهان، 

راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر، 

باز گردیدند. 

بی‌نشان از پیکر آرش، 

با کمان و ترکشی بی‌تیر. 

 آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. 

کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش. 

تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون، 

به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند. 

و آنجا را، از آن پس، 

مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند. 

 آفتاب، 

در گریز بی‌شتابِ خویش،  

سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد. 

 

ماهتاب، 

بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش، 

در دلِ هر کوی و هر برزن، 

سر به هر ایوان و هر در زد. 

 آفتاب و ماه را در گشت، 

سال‌ها بگذشت. 

سال‌ها و باز، 

در تمام پهنه ی البرز، 

وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می‌بینید، 

وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید، 

رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛ 

نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند، 

و نیازِ خویش می‌خوانند. 

 با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛ 

می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه، 

می‌دهد امید. 

می‌نماید راه. 

 در برون کلبه می‌بارد. 

برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ. 

کوه‌ها خاموش 

دره‌ها دلتنگ. 

راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . .  

 کودکان دیری است در خوابند، 

در خواب است عمو نوروز. 

می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان. 

شعله بالا می‌رود، پُرسوز... 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
نفس چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 04:36 http://princess91.blogsky.com/

حواسم جمه
بوس
قشنگ بود مرسی تک تک انگشتات بوس

خوب خدا رو شکر که جمه

خواهش میشه

سارای چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 00:36 http://sari-i.blogsky.com/

رمز میدهی؟!

اوهوم

گلنوش یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 16:58

آرش سوم نه میخواستم بگم هدف آرشه سوم و اینا بهونه ست
آها اول و آخرو که میدونم اون وسطارو گفتم که نیست

نه خانوم
ما از اوناش نیستیم که هدفمون رو پشت کلمات پنهان کنیم
چیزی رو میگیم که بهش اعتقاد داریم
بعله....
کدوم وسطا

گلنوش یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 13:46

من که میدونم هدف آرشه سوم ...
آفرین خواهرم چه بچه ای تربیت کرده دمش گرم

آرش سوم!!!
برو بابا از اول تا آخر هدف
بعله به نظر من هم این خواهرت اصلا با بقیه خانواده شباهتی نداره
بقیه شون بلد نبودن اینجوری بچه تربیت کنن

نفس شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 02:20 http://princess91.blogsky.com/

گلی جون هر شب میام وبت میخوام بخونم از بس حواسم جم نیس نمیتونم بخونم
ایشالا وقتی جم شد میام میخونم عزیزم

امان از این حواس پرت...من خودم در این زمینه پیشکسوتم
ایشالا وقتی حواست جم شد میبنمت
بووووس

مهسا... جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 20:05

اگه اون چیزی که تو ادامه ی مطلب گفتیرو اول میگفتی بهتر نبود؟؟؟؟؟
شایدم فقط من نمیفهمم!!!
(البته آخرش فهمیدما!!)
اون شعرای دیروزم بذار تو وبلاگت دیگه!!

یعنی تو داستان آرش رو نمی دونستی
مگه نمی دونی آرش یکی از اعضای خانواده ست
اون مطلبه رو آخر سر پیدا کردم خوشم اومد دیدم تو صفحه اصلی دیگه خیلی طولانی میشه گذاشتمش ادامه مطلب
باشه باشه میذارم فقط باید قبلش توضیح بدم چی به چیه

Nima پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 20:56 http://darkknight.blogsky.com/

lanat b in ruz

لعنت به خودت
نظرم درباره ی این جور افراد رو هم که تو متن گفتم

هانیه پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 10:47 http://solongwar.persianblog.ir

روز بزرگیه ولی باس یاد بگیریم تنها حفظ این روز نیست که مهمه مهمتر از همه یادگیری از اتفاقات این روزه، یادگیری از کسایی که این روزو به وجود آوردن....
یاد می گیریم؟

آره باید یاد بگیریمازشون اما تا وقتی ندونیم این روز چه قدر اهمیت داره که اهمیت یاد گرفتن از کسایی که این روز رو به وجود آوردن رو متوجه نمیشیم
امیدوارم بتونیم یاد بگیریم

سارای پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 00:14 http://sari-i.blogsky.com/

این روز واقعا وقتی مهم میشه که هزار تومن از این پولایی که به اسم این شهر در میارن توی خودش و برای ابادانیش خرج بشه!

نمی دونم چی بگم
اما خوب این روز در هرحال مهمه
چون اگر این روز نبود شاید ما الآن دوتا غریبه بودیم نه دوتا هم وطن
این روز مهمه اما متاسفانه فقط در حد شعار بهش اهمیت میدن...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد