عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

گفتا که روی سرخ تو سعدی که زردکرد اکسیر عشق بر مسم افتادو زر شدم

خوب اگر حوصله ی خوندن پستای قبلی رو داشتید و اونا رو کامل خونده باشید احتمالا با اعضای گروهی که قبلا گفتم آشنا شدین... 

این بار می خوام یه ماجرای جالب براتون تعریف کنم...  

اما لطفا بفرمایید ادامه مطلب...

یکی بود یکی نبود  

زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.... 

یه روز سرد زمستانی در ماه اسفند اعضای این گروه توی دانشگاه بودن که یهو متوجه شدن... ای بابا امروز چند ساااااااااعت وقتمون آزاده پس بهتره بریم یه جایی... 

اولین کسی که پیشنهاد گردش رفتن رو داد h1 بود(h1 یعنی h از رده ی یک)که گفت یکی از دوستام به اسم N میگه این طرفا یه نمایشگاه شیرینی و شکلات تو یکی از پاساژا برگزار شده...اگر همه موافقین بریم ببینیم.... 

از توصیف یه نمایشگاه بزرگ شیرینی و شکلات همه حتی z حاضر شدن دل از تفریحات سالمی که میشد تو اون چند ساعت انجام داد بکنن و برن تا از نمایشگاه دیدن کنن... 

البته غایب بزرگ گردش اون روز نابغه ی گروه یعنی m بود که رفته بود تو مسابقات دومینو شرکت کنه... 

خلاصه که 5 نفری بلند شدیم و با کلی شوق و اشتیاق برای بازدید از نمایشگاه مذکور راهی پاساژ شدیم... 

وقتی وارد پاساژ شدیم دیدیم نه! تو طبقه ی اول که خبری نیست...شاید انقدر نمایشگاهش بزرگه که اینجا جا نشده... خلاصه با کمی جستجو N رو که معرف این نمایشگاه بود پیدا کردیم و دنبالش راهی شدیم تا پس از طی کردن مسیری پر پیچ و خم،در جایی که هیچ بیننده ای نمی تونست بدون اطلاع قبلی چیزی رو اونجا ببینه نمایشگاه رو پیدا کردیم... 

اما چی بگم از نمایشگاه...بارزترین نکته ش این بود که این شش نفر همزمان با هم اونجا جاشون نمیشد!!!!یه مغازه ی کوچیک دو طبقه!!!!شامل دوتا یخچال!!! 

خوب برای جلوگیری از ضایعگی وارد نمایشگاه شدیم و جلوی یخچال ها مشغول اظهار نظر درباره ی کیک های موجود بودیم!! که یهو یکی از اعضا متوجه شد روی یک تیکه کاغذ که زیر ِ پله ها چسبیده بود با خطی خوانا!!! نوشته شده: برای بازدید از نمایشگاه به طبقه ی بالا مراجعه کنید... 

خوب چون هر شش نفر نمی تونستیم با هم در طبقه ی بالا جا بشیم به دو گروه سه نفری تقسیم شدیم و با خونسردی کامل رفتیم بالا....4 تا ظرف گذاشته بودن که توی هر کدومشون سه تا شیرینی نخودچی قرار داشت و اطرافش بزرگ نوشته بودن لطفا دست نزنید 

خلاصه این که تصمیم گرفتیم بیش از این خاطر دوستان نمایشگاه دار رو مکدر نکنیم و خیلی آروم و با وقار محل نمایشگاه رو ترک کردیم 

برای خالی نبودن عریضه یه چرخی توی پاساژ زدیم و اومدیم بیرون 

همین که پامونو از پاساژ گذاشتیم بیرون z گفت: خوووب برگردیم دانشگاه 

بقیه هم در ظاهر مخالفتی نکردن و به سمت دانشگاه حرکت کردیم تا این که در مسیر یهو چشممون خورد به یه نمایشگاه دائمی و البته واقعی مبلمان.... 

h1,h2,N پیشنهاد دادن که خوب حالا که نمایشگاه شیرینی و شکلات نشد میریم نمایشگاه مبلمان ...چطوره؟؟؟   

  z،  g و  a هم قبول کردن و وارد نمایشگاه دوم شدیم... 

این یکی بر خلاف قبلی توی یه ساختمان خیلی شیک شش طبقه بود و پر بود از کالاهای شیکی که چشم هر بیننده ای رو خیره میکرد... در این خیرگی چشم ناگهان چشممون افتاد به قیمت چند تا از سرویس های نه چندان خاص مبلمان که اونجا بود و....و....و دیگه.... 

اما خونسردیمون رو حفظ کردیم و رفتیم سراغ اجناسی که میشد خرید مثل شمع های تزئینی... 

N یکی از شمعای تزئینی رو برداشت و گفت وای ببینید چه خوشگله... چنده؟؟ دو تومان...چه خوب بذار بخریم...اما در همون لحظه h1 وارد عمل شد و پس از بررسی های کارشناسی گفت نه بابا قیمتا به تومانه... یعنی شمعه میشه 20 تومان... 

این جا بود که دیگه فهمیدیم این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست و تقریبا حساب کار دستمون اومد... 

اما خوب تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم حداقل یه تماشایی بکنیم تا بعدا اگر کسی پرسید بگیم : نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم که... 

از همون لحظه ای که این تصمیم قطعی شد آخرین کورسوهای امید z هم برای بازگشت به دانشگاه نابود شد، a و g هم که کلا خنثی بودن و هر تصمیمی گرفته میشد با قاطعیت میگفتن باشه... 

اما در مورد hها و N، این سه نفر جوری با آرامش رفتار میکردن و از نمایشگاه بازدید میکردن که هر کی میدید می گفت الآنه که دسته چک شون رو درآرن و یه سرویس کامل مبلمان سفارش بدن.... 

بعد از این که تمام سرویس های موجود در طبقه ی اول رو دیدیم z که انگار با یه کش وصلش کردن به دانشگاه دوباره شانس خودش رو امتحان کرد گفت خووووب دیگه برگردیم دانشگاه 

اما h1 گفت :چیییییییی؟؟؟ نه بابا حالا طبقه دوم رو هم ببینیم میریم دانشگاه هنوز وقت داریم.. از اون لحظه به بعد z این شکلی  و گاهی هم این شکلی بود.... 

و البته تا آخرین مرحله که بازدید از طبقه ی ششم بود هر بار با دنیایی از امید و آرزو پیشنهاد بازگشت به دانشگاه رو تکرار میکرد...ولی خوب.... 

توی طبقه ی دوم بودیم که سرویس های خواب هم اضافه شد...اما تخت هاش یه کم غیر عادی بود...z چون همیشه رو مقوله ی قد حساسه در این مرحله کمی واکنش نشون داد و گفت اگر یکی یه کم قدش بلند باشه چه جوری باید روی این تختا بخوابه!!!آخه قد تختا خیلی کوچیک بود...اما همین یه جمله کافی بود تا g و a عمیقا درگیر این موضوع بشن که واقعا اگر یکی قدش بلند باشه چه جوری باید روی اینا بخوابه...قد بلند نه! حتی معمولیو در حالی که اون دو نفر درگیر این موضوع بودن سایر اعضای گروه ناگهان با سرویسی برخورد کردن که فقط قیمت میزش 90 میلیون بود اما بدون هیچ واکنش اضافی و با آرامش از کنارش گذشتن البته h2 واکنش هایی هم مبنی بر این که : چه خوب! خیلی قیمتش مناسبه... واقعا می ارزه  از خودش بروز داد و سپس راهی طبقه ی سوم شدیم....به حالت معمول مشغول گشت زنی بودیم که یه دفعه دیدیم a شیش متر از زمین کنده شده و با بیان یک هییییییییییی بلند در بغل g فرود آمد...بعد از این که پرسیدیم چی شد!!!!!تو که حالت خوب بود 

گفت وااااااااااااای این قیمتا به تومانه  h1 و h2 و N به راهشون ادامه دادن  و مشغول قیمت پرسیدن شدن و البته همه به این نتیجه رسیده بودیم که سرویس چوب با ما نیست با اوناست  

z و g هم مشغول دلداری دادن a شدن که نمی تونست با این تناقض معنایی کنار بیاد که این تختا که انقدر کوچیکه چرا انقدر قیمتاش قشنگه در نهایت باز هم مشغول پیدا کردن راه حلی برای مشکل خوابیدن افراد بلند قد روی این تخت ها شدن... 

حدودای طبقه ی شش بود که h1 تصمیم گرفت به طور کاملا جدی یه چیزی رو قیمت کنه و بخره... 

همگی خوشحال از این که خوب اقلا بعد از شش طبقه گشت و گذار دست خالی نمیریم بیرون و مشت محکمی میزنیم به دهان همه ی اونایی که اون وقت تا حالا میگفتن اینا مشتری نیستن فقط اومدن تماشا...خلاصه شش نفری دور مسئول طبقه ی ششم جمع شدیم و h1 سینه ای صاف کرد و با صدایی رسا گفت ببخشید آقا این پارتیشن ها هم فروشیه... فروشنده هم پس از کمی دقت در چهره ی ما با آرامش گفت نه اینا واسه دکوراسیونمونه و فروشی نیسته 

در اون لحظه a و g و z اینجوری بودن h2 و N هم اینجوری اما h1 محکم ایستاد و گفت خوب از کجا میشه از این پارتیشن ها خرید....که فروشنده گفت نمی دونم 

اینا رو مدت ها پیش خریدن من اون موقع اینجا نبودیم....تشکر کردیم و خوشحال از این که مشت محکمی هم بر دهان یاوه گویان زدیم اومدیم بیرون 

با خروج از نمایشگاه برق امید در چشمان z درخشید و در حالی که از خوشحالی اشک میریخت گفت: خووووووووووب دیگه بریم دانشگاه... اما هنوز جمله ش کامل نشده بود یکی از بچه ها در حالتی که انگار اصلا نشنیده طرف چی میگه یا این که اصلا کسی صحبت کرد یا نه گفت: واااااااااااااااااای بچه ها اونجا رو یه فروشگاه لباس با 50 درصد تخفیف ...  

  به این شکل شش نفری وارد فروشگاه شدیم و لازم نیست که توضیح بدم اون آخری همون z است!!! 

وارد فروشگاه شدیم و باز هم بحث شیرین قیمت ها....  

اول به قیمتا توجه نمی کردیم و فقط اجناس رو میدیدیم بعد از نگاهی سطحی به این نتیجه رسیدیم که 50 درصد تخفیف که سهله اگر 100 درصد هم تخفیف بدن بازم این بنجل ها رو نمیشه خرید!!البته باز هم hها و N با اشتیاق مشغول تماشا و قیمت کردن بودند... 

با بررسی دقیق تر قیمت ها دیدیم که نه بابا قیمتاش خوبه...مثلا این پالتوئه با این که خیلی ضایع ست اما 40 تومان دیگه می ارزه و تازه با 50 درصد تخفیف میشه 20 تومان ...اما خیلی ناگهانی فهمیدیم که برای تبدیل ریال به تومان باید یه صفر رو نادیده بگیریم نه دوتا!!!! 

ترجیح دادیم از پالتوها خیلی آرام فاصله بگیریم و بریم سراغ لباس های راحتی...اما اونجا هم دست کمی از سایر قسمتا نداشت مثلا لباسی بود کاملا شبیه شوینده ی زمین!!!که هیچ نقش اضافی هم نداشت....اما هرکاری کردیم که وجدانمون اجازه بده فقط یه صفر رو نادیده بگیریم نشد!!! و البته هنوزم فکر میکنیم خطای دید بوده و محاله اون لباس اون همه صفر داشته باشه!!! 

 لباس مذکور(البته مشابه اونه...) 

 

خلاصه پس از این که همه جای این فروشگاه رو هم دیدیم به این شکل از فروشگاه خارج شدیم.... 

 

در نهایت ناهار رو هم همون طرفا خوردیم و راهی دانشگاه شدیم تا z هم به آرزوش برسه... 

و البته تازه اون روز بود که فهمیدم وقتی سعدی میگه: 

گفتا که روی سرخ تو سعدی که زرد کرد                       اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم  

منظورش از مس و زر و اکسیر عشق چیه  

اون روز کلی واسه هممون خاطره شد...همه شوخی ها و خنده هایی که اون روز بود....همه چی... از رو مخ بودن z گرفته تا خونسردی hها و N و مشکلات a و g با تعداد صفرها و طول تخت ها همه ش خاطره شد....  

نکته ی اخلاقی:

به قول یکی از بچه های دانشگاه همین که این نمایشگاه چندین ساله داره فعالیت میکنه نشون میده چند نفر تو همین تهران هستن که چنین پولهای مفتی دارن که خرج کنن و این فروشگاه ها رو سر پا نگه دارن  

ما ساکن شهری هستیم که یه گوشه ش یه نفر اگر بچه ش به خاطر بیماری در حال مرگ باشه 100 هزار تومان نداره که براش خرج کنه و یه گوشه ی دیگه ش یه نفر برای پیدا کردن سگش یک میلیون مژدگانی قرار میده 

 

لینک سگه 

 

این هم که...  

نظرات 11 + ارسال نظر
علی یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 23:44 http://bani.blogsky.com

سلام گلی جان
سلام دوست قدیمی
:))
سلااااااااااام

همه چیز
و دیگر هیچ!
سلام!!!

سلام دوست قدیمی
از این که دیدم وبتون رو آپ کردین خوشحال شدم
.
.
سلاااااااااااااااااااام

سارای یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 01:24 http://sari-i.blogsky.com

مرسی اومدی عزیزم!

جای من تو گروهتون خالی بوده بیام نمایشگاه رو بهم بریزم


.
.
خوب گروه ما میتونه اعضای جدید هم جذب کنهتازه می خوایم یه بار دیگه هم بریم اونجا!!!!از اعضای جدید هم جهت نابود کردن نمایشگاه دعوت به همکاری می شود

هانیه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 11:19 http://solongwar

اصلا من دیگه غلط بکنم به انا چیزی بگم!!خوبه دخمللل؟
منم تو حسرت یه اجی می مونم

ای بابا
همه ش تقصیر این آناست دیگه
حالا گریه نکن خودم یواشکی یه خواهر برات پیدا میکنم به مهسا هم نمی گیم که حسودی نکنه

مهسا... جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 19:29

راجع به شکلکا: یاهو بهم پیشنهاد داده عکس بغضمو بذاره بجای اینی که الان هست؛ کلیم پول میدن ولی خب اقامون اجازه نداد دیگه
راجع به همسر آینده ام:اگه باشه که با خودمم حرف نمیزنه
اصلا طلاقمو از همشون میگیرم و با شماهام قهر میکنم میشینم تو خونمون خودم هی به خودم توجه میکنم


الآن اگه دم دستم بودی احتمالا خفه ت میکردم
دیوونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه..................
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

الهی اما واقعا رو پیشنهاد یاهو فکر کن...جهانی رو شاد می کنی
آقاتون رو هم که داری طلاق میدی دیگه
اما جک بچه خوبیه هااااا
خیلیم بهت توجه می کنه
یادته یه بار کلی شیرین یه جایی بودن اصلا واکنش نشون نداد اما تا بعضیا شیرین شدن اونم فرهاد شد...
یادته یه بار بعضیا یهو جلوش حماسه آفریدن گفت وای وای وای(یادته این سه تای وای رو چه با احساس گفت انگار از خداش بود تو حماسه بیافرینی)مامانی تو که یه حماسه آفرین بزرگی باید بدونی که کمتر کسی موقع حماسه آفرینی انقدر احساسات به خرج میده....
حالا بازم دلت میاد بهش بگی دیگه جک من نیستی
دلت میاد غم تو چشاش خونه کنه
.
.
.
دلت میاد...
.
.
.
اصلا پاشو فردا با هم بریم ....
.
.
.
که کلا سایلنته بود و نبودش برات فرقی نداره
ع.ر هم که حتما این کارو بکن تا کل خانواده یه بار دیگه بهت افتخار کنن
جو رو هم که به خاطر همون تختا دارن تبعید میکنن دیگه کاری بهش نداشته باش
فردا هم بیا خودمون بهت توجه میکنیم

مهسا... جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 13:16

منو مسخره میکنین؟
خب دلم میشکنه دیگه!!! دست من که نیست
با هانیه که کلا قهرم دیگه؛ انقد که به اون آنا توجه میکنه؛ بهش بگو:اصلا دقت کردی دیگه بهت نظر نمیدم هانیه خانوم؟؟؟؟
اصلا هرچقدر میخوایی از هر کی میخوایی تعریف کن دیگه برام مهم نیست!!! دیگه ام حسودیم نمیشه
.
.
.
.
.
دروغ گفتم بازم حسودیم میشه
//بیچاره همسر آینده ی من!!! فک کنم با این حسادت من٬ اگه با کس دیگه ای بحرفه زبونشو از حلقش میکشم بیرون

نه بابا مسخره کردن چیهعجبااااا
چی کارت کنیم که نشکنه
باشه بهش میگم:
هانیه مهسا میگه چون خیلی به آنا توجه میکنی دیگه مامانم نیستیدیگه هم نظر نمیدماصلا هرچی هم می خوای از همه تعریف کندیگه هم حسودیش نمیشه
.
.
.
.
الهی....این شکلکا چه قدر شبیه ته!!!الآن جیگرم خون شد واسه ت...شنبه یادم بنداز یه کم نازت کنم
.
.
.
اون همسر آینده ت اگه جو باشه که قدت به دهنش نمیرسه
اگر جک باشه که میگه من از اولش هم همینطوری بودم
اگر ع.ر باشه که میگه تو چشم من زل میزنی میگی حرف نزن!!!
اما اگر باشه به مشکل نمی خورین چون اصلا صحبت نمی کنه

هانیه جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 10:50 http://solongwar.persianblog.ir

منم با نتیجه موافقم
اسم وبلاگ رو بزنیم اندر فضایل مهسا


آره خوبه آدرسش رو هم میذاریم mahsa-30+2

مهسا... پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 22:30

بعله!!! نوه ی گلم باهوش و با استعداد و با بن بن بن ه!!!(=بوس)
تیترشم عالی بود؛ فقط خودمون میفهمیم
ولی هانیه خانوم اینا دلیل نمیشه ازش تعریف کنیاااا
من دارم از حسودی میمیرم خب
قلب کوچیکم شکست

آخی...چه خوبه که مامانی و مامان بزرگ آدم ازش تعریف کنن
آدم یاد اون سوسکه میفته که از دیوار بالا میرفت...
اون تیتره هم میدونم خیلی خوبه فقط کم مونده آدرس بدم
نه!!!!!!!!اشتباه نکن دلیل تعریفش این بوده که من پیش مامانیم بزرگ شدم این که دیگه دلیل میشه تازه جفتمون هم کله گنده بودیم
حالا خوبه ۵ نفری یه سره داریم نازت رو میکشیم بازم قلب کوچیکت میشکنه
اگر جای h2 یا g بودی چی میگفتی
یا مثلا اون a-data ی طفلکی یا اون a.r مثلا
ولی خوب مامانی گلم آدم که دیگه به نوه ی گل خودش حسودی نمیکنه
نوه ی آدم مثل پاره ی جگر آدم میمونه(اعتماد به نفسو داشتی)
.
.
.
قلب کوچیکیت خوب شد؟؟؟
آیا شکستن قلبت با وزنت ارتباطی داره؟؟؟
اگه داره بگو یه فکر اساسی بکنیم
مثلا 5تایی یه وبلاگ بزنیم هی ازت تعریف کنیم
اصلا می خوای توی یه پست ویژه به حماسه آفرینی هات بپردازم

هانیه پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 19:29 http://solongwar.persianblog.ir

راستی مرسی آخرش.... خون به دلم کردی دخمل
نتیجه جون حتما شانستو تو نوشتن تو یه مجله امتحان کن... می گیره حتما

میبینی چه دوره زمونه ای شده مامان بزرگ
دیگه گفتم یه کم نتیجه ی اخلاقی هم داشته باشه
ای بابا همین جا مفت مینویسم کسی حوصله نداره بخونه چه برسه به مجله که تازه باید پول هم بدن

هانیه پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 19:22 http://solongwar.persianblog.ir

دختر تو معرکه ایااااااااااااا!!!
یعنی واقعا عالی توصیف کردی تازه منم تو جریان بحث شما ها نبودم کلی خندیدم بلاااااااااا
یادت رفت بگی که اول رفتیم یه پاساژ دوووووور که ببینیم رستوران داره یا نه (به پیشنهاد من ) بعد دیدیم فقط کافی شاپ داره برگشتیم
ولی قیمت میزه ۹۰ میلیون نبودا! قیمت کل سرویسش بود که رو میز زده بودن می ارزیداااااااا

ای بابا آب شدم از خجالت
شماها که اون روز کاملا مشغول خرید بودین
ناهار رو هم دیگه چون اون روز گشنه م شده بود حاشیه هاش تو حافظه م ثبت نشد واسه همین دیگه خلاصه ش کردم...اما الآن یادم افتاد...
.
.
.
نه بابا!!!رو بقیه قسمتاش قیمتای خوشگل جدا زده بودا!!!!
حالا شاید چندتا تیکه ش با هم نود میلیون بوده...نمی دونم...
اما مهم اینه که خیلی قیمت مناسب بود...می ارزید

گلنوش پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 14:43

خیلی خنده بود ولی آخرش غم انگیز بود الان من هنگم
اولاش داشتم هی میخندیدم آخراش گریم گرفت
رسیدم به نظر مهسا دارم از خنده میمیرم
دیگه نمیتونم چیزی بگم ولی طی تصمیمات من و عاطفه
قرار شد ضربدری بخوابن که جا شن
عاشق عکس اون.... لباسه ام یعنی خود خودشه

آره دیگه صبح که گفتم آخراش چی شد
راستشو بخوای گفتم یه کم طنز تلخ اجتماعی بنویسم فکر نکنن ما ...ایم
مهسا هم که آخرشه
تو تک تک صحنه هایی که واسه خودم مرور می کردم تصور میکردم اونجا بود...آخر خنده میشد
باید یه بارم با مهسا بریم
دقت کردی من اسما رو کامل بنویسم خیلی بهتره

مهسا... پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 09:42

حسابی جام خالی بوده ها!!!!(خود تحویل گیری مزمن دارمااااا)
راجع به قد تختها: دیدی تو ژاپن ازدواجاشون با یه سری قوانین در رابطه با قد هستش؟(واسه اینکه نسلای بعدیشون قد بلند بشن نمیشه دو تا قد کوتاه باهم ازدواج کنن مثلا من و ع.ر=ٍERROR)
تو ایرانم طرح مشابهش در حال اجراست البته بر عکس؛ یعنی در جهت کوتاهی نسل بعدی!!!
این طرح به این شکله که قد بلندا رو تبعید میکنن به روسیه
اونایی هم که مقاومت میکنن و میمونن ایران(مثلا جو) مجبورن دو تا تخت واسه خودش بخرن و یکیشو بذارن پایین اون یکی (یعنی بالا تنه اش رو یه تخت و پایین تنه اش رو یه تخت)
البته در بعضی موارد به علت قد خیلی بلند(مثلا جو) ۳تا تخت هم لازم میشه!!!
و بیچاره بابای اون دختری که بخواد با جو ازدواج کنه!!! چون باید تو جهاز n تا تخت بذاره!!!!
واسه همین جو تاحالا عذب مونده دیگه!!!!!!

آره به خدا خیلی جات خالی بود
به خصوص z هی بهونه ت رو میگرفت
بخش زیادی از شور و هیجان از دست رفت
حالا باز خوبه تو و ع.ر هردو توی ایرانین اگر نه که خانواده به مشکل می خورد
البته این طرحه شاید یه جور دیگه باشه هااا
مثلا روسها برای جلوگیری از کوتاهی قد دارن بلند قدا رو جذب میکنن
اما چون به هر حال علاوه بر قد چهره هم مهمه جو رو بخشیدن به خودمون
.
.
.
.
نه خیرم
جوی خوبمون رو بخوان هم بشون نمیدیم...بعله
مهندس؛متخصص ؛ آقا...اصلا اگر بره میشه فرار مغزها(بالاخره یه نوه ی خوب باید یه چیزی بگه که مامانی خوبش خفه ش نکنه دیگه)
.
.
.
.
ای بابا چه کاریه که بخوان n تا تخت بدن
من که تو متن هم گفتم چوب با ما نیست با اوناست
اما نهایتش دیگه اینه که رو زمین می خوابه
دیدی مشکل حل شد...همینه دیگه الکی ازدواج جوونا رو سخت میکننالآن به جو بگو دیگه با خیال راحت اقدام کنه
برعکس ع.ر این یکی رو همه خانواده پسندیدن....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد