یه شعر خیلی خیلی قشنگ از وحشی بافقی...
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم ٬این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من٬ شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
بعضی وقتا آدم از بعضی چیزا خاطره ی خیلی خوبی داره...
خاطره ای که خیلی ساده ست اما خیلی دوست داشتنیه...
بار اولی که این شعر رو شنیدم خیلی به دلم نشست و به خاطر همین خاطره ی خیلی قشنگی ازش دارم...
خیلی قشنگه...
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
امروز سوم خرداده...روز آزادسازی خرمشهر...
روزی که خیلی روز بزرگیه اما خیلی از ما ساده از کنارش می گذریم...
برای این که ذره ای از بزرگی و عظمت این روز رو درک کنید فقط کافیه چشماتونو ببندین و برای چند لحظه این روز رو از تقویم حذف کنید....حتی تصورش هم آزار دهنده و وحشتناکه...
ما این روز بزرگ رو مدیون خیلی ها هستیم.... مدیون خیلی هایی که از عزیزترین چیزشون...از جانشون به خاطر عشق به کشورشون گذشتن...
ساده نگیرید...گذشتن از جان انقدر ها هم که ساده تلفظ میشه ساده نیست...کاریه که از هر کسی برنمیاد...اما....اما توی این خاک...توی این کشور...کم نیستن کسایی که قدرت این کار رو دارن... مربوط به این اواخر هم نیست...هزاران ساله که این آدما توی این خاک هستن...از زمان آرش...از زمان آرش تا همین امروز بودند و هستند کسانی که جانشون رو فدای این خاک میکنن تا اسم ایران و رسم ایران باقی بمونه...
یه چیزی هم بین خودمون بمونه... شاید به روشون نیارم اما متنفرم از کسایی که به هر بهونه ای پای این آدما رو به میون میارن و خیلی ساده بهشون توهین میکنن...
از نظر من این آدما مقدسن...حتی بدون در نظر گرفتن تمام مسائل مذهبی و دینی باز هم این افراد مقدسن...مقدسن چون توی زندگی شون هدفی داشتن که به خاطرش حاضر شدن از جونشون بگذرن...
مقدسن چون به خاطر عشق به کشورشون حاضر شدن همه چیزشون رو فدا کنن...
مقدسن چون عاشق بودن....عاشق کشورشون...عاشق خاکشون...
مقدسن چون خیلی هاشون وقتی که داشتن راهی میدان جنگ میشدن جلوی چشمشون فقط آتش و گلوله و جنگ میدیدن نه پست و مقام....مقدسن چون جونشون رو گرفتن کف دستشون و برای کشورشون فدا کردن....
این آدما مقدست...مقدس...
سیاوش کسرایی یه شعر نسبتا طولانی به نام آرش کمانگیر داره که من عاشقشم....
خیلی قشنگه...
خیلی خیلی قشنگه...
می ذارمش براتون و مطمئنم خوشتون میاد...
البته اگر اهل شعر خوندن و فکر کردن به معنی شعرها باشین....
من عاشق اون قسمتی ام که میگه:
آری٬ آری٬ جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها٬ صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش...
آرش کمانگیر
برف میبارد،
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست....
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آفتاب زر؛
باغهای گُل،
دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته،
قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را،
در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی،
پیشِ آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
ادامه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...