عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!» 

 

 

منطق!!!

دو شاگرد پانزده ساله دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟ هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه! معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه! معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد، خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟
بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هردو! معلم بار دیگر توضحیح می دهد: « هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته. ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است.

کرگدن و دم جنبانک...

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می‌رفت. 

دم‌جنبانکی که همان اطراف پرواز می‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم‌جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی‌خواهم.

دم‌جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می‌خارد، لای چین‌های پوستت پر از حشره‌های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره‌های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی‌توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می‌گویند پوست کلفت.

دم‌جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم‌جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی‌بینم!

دم‌جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی‌کنی، آن را نمی‌بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !

دم‌جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم‌جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده‌ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می‌زنی...

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟

یعنی این که می‌تواند دوست داشته باشد، می‌تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می‌گویی یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله‌ی مناسب می‌گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله‌اش را بگوید. اما دم‌جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می‌خاراند.

داشت حشره‌های ریز لای چین‌های پوستش را با نوک ظریفش برمی‌داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می‌آید... اما نمی‌دانست دقیقاً از چی خوشش می‌آید ؟!

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می‌خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم‌های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم‌جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می‌کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می‌شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می‌کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم‌جنبانک چه می‌گوید اما فکر کرد لابد درست می‌گوید.

روزها گذشت، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها، و دم‌جنبانک هر روز می‌آمد و پشت کرگدن می‌نشست، هر روز پشتش را می‌خاراند و هر روز حشره‌های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می‌داشت و می‌خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم‌جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم‌جنبانکی پشتش را می‌خاراند و حشره‌های پوستش را می‌خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم‌جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می‌کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می‌خواهم تو را تماشا کنم.

دم‌جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم‌های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.

کرگدن می‌خواست همین‌طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ‌ترین صحنه‌ی دنیاست و این دم‌جنبانک قشنگ‌ترین دم‌جنبانک دنیا و او خوشبخت‌ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم‌جنبانک، دم‌جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می‌گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم‌جنبانک برگشت و اشک‌های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم‌جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می‌کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟!!

دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن‌ها هم عاشق می‌شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم‌جنبانک گفت:عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می‌چکد.

کرگدن باز هم منظور دم‌جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم‌جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین‌طور از چشم‌هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می‌شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم‌جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...! 

کسی سوالی نداره؟!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

آرزوی یک خانم

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت :اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

لبخند

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد.

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت.و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

حاضر جوابی اصفهانی

معروف است که مردم اصفهان بهترین صنعتگران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی همتایند.

حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دوره ی سلطنت فتحعلی‌شاه عهده دار مقام صدرات بود(از ۱۲۱۰ هجری قمری تا سال ۱۲۱۵ هجری قمری)و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی نموده و حکومت ایالات و ولایات را به آنان داده و به مناصب گوناگون گماشته بود.

روزی یک نفر از کسبه ی اصفهان،نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود رفت و شکایت از سنگینی مالیاتی که از او خواسته بودند نمود.

حاکم به او گفت:تو نیز باید مانند دیگران این مبلغ را که از تو خواسته اند بپردازی، والا باید از این شهر بیرون بروی.آن شخص از حاکم پرسید:به کجا بروم؟

حاکم گفت به هر درک که میخواهی برو،چرا به شیراز نمیروی؟!

کاسب اصفهانی گفت:اگر به شیراز هم بروم حکومتش با برادر شماست؟حاکم با تغیر گفت:برو به تهران و از دست من عارض شو.

اصفهانی گفت:چگونه عارض شوم و به که پناه ببرم در حالی که برادرتان حاجی ابراهیم در آنجا صدر اعظم است؟!

حاکم با تشدد و عصبانیت به او می گوید:پس برو به جهنم!!

اصفهانی حاضر جواب فوری می گوید پدرتان که تازگی مرحوم شده است حتما به آنجا رفته اند و پستی گرفته اند و همه کاره ی جهنم شده اند.قربان اگر به آنجا هم بروم مرحوم پدرتان مرا آسوده نخواهد گذاشت!

حاکم از این حاضر جوابی خنده اش می گیرد و در دادن مالیات برای او تخفیف زیادی قائل می شود! و دست از سر او بر می دارد!!

برگرفته از کتاب داستان های شیرین ایرانی،انتشارات پیمان،سال ۱۳۹۰

وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

منجم دروغین

پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد.

ناگهان مردی به حضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.اگر شاه اجازه بدهند امشب به قواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما بعهده ی من،والا من را از این کار معاف کنید.شاه قبول کرد و به او وعده ی انعام داد.

روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین،پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که دیشب از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه باقی نمانده است و اگر به این گفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنان چه در مدت یک ماه؛گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر فرمائید.

شاه فوری دستور داد او را زندانی کردند.از آن روز به بعد شاه از غم و غصه ی مردن؛از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهائی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید.

دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت:یک روز دیگر به وعده تو بیشتر نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.

آن مرد خندید و گفت:قربان؛مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم.عمر دست خداست و بنده یناچیزی مثل من کجا می تواند مرگ سلطان را پیش بینی کند.

چون دیدم اطباءنتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند تصمیم گرفتم برای خدمت به شما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه ی کارم را هم اکنون می بینم.

پادشاه عمل او را پسندید و طیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.

برگرفته از کتاب داستان های شیرین ایرانی،انتشارات پیمان،سال ۱۳۹۰

شکایت عجیب از جنرال موتورز

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر، بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رأی گیری می کنیم و براساس اکثریت آرا نوع بستنی، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من به تازگی یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است.
لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود. اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت.

خواهش می کنم درک کنید که این مسأله برای من بسیار جدی و دردسر آفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم. می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم، روشن نمی شود، اما هر بستنی دیگری می خرم، راحت استارت می خورد؟
مدیر شرکت به نامه عجیب دریافتی با شک و تردید برخورد کرد، اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مأمور بررسی مسأله کرد. مهندس خبره شرکت، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت، آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند، آن شب نوبت بستنی وانیلی بود.

پس از خرید بستنی، همانطور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد! مهندس جوان و کنجکاو،۳ شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو به فروشگاه رفت. شبی نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی، و خودرو براحتی استارت خورد. اما شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد، باز ماشین روشن نشد!
نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهدات فنی خود را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد.

این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود، اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند، پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Lock Vapor) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.