چند شبیه یه سریال از شبکه سه پخش میشه که اوایل تبلیغاتش رو که میدیدم فکر نمی کردم خیلی قشنگ باشه...
اما خیلی جالبه
یه سری دیالوگ داره که خیلی برام جالب بود...
یکی از دیالوگ ها خیلی قشنگش امشب جایی بود که حسن اکلیلی(هنوز اسم شخصیتش تو فیلمو یاد نگرفتم...) به کدخدا می گفت:
حالا می خوای یه داد دلی از خوراکیا بستون...
کدخدا هم دیالوگای خیلی جالب و خیلی سختی میگه...
در کل فکر کنم سریال جالبی باشه...قطعا از مسیر انحرافی خیلی خیلی بهتره...
بی کار بودم خواستم آپ کنم
خلیج فارس
خلیـج فـارس
خلیــج فــارس
خلیـــج فـــارس
خلیــــج فــــارس
خلیـــــج فـــــارس
خلیــــــج فــــــارس
خلیـــــــج فـــــــارس
خلیــــــــج فــــــــارس
.
.
.
.
تا بی نهایت ادامه دارد...
ای آنکه دیده دوخته ای بر خلیج فارس
این لقمه با شکمبه ی تو سازگار نیست
زیرا درون آب زلالش بدون شک
ماهی ست پا برهنه عرب،سوسمار نیست
محمد رضا عالی پیام
۱۰ اردیبهشت روز ملی خلیج فــــــــــــــــــــــــــارس
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده ست کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون ٬تفو
به مناسبت ۱۰ اردیبهشت روز ملی خلیج فارس
چو ایران نباشد تن من مباد
به این بوم و بر زنده یک تن مباد
میگن هرچه قدر هم که عصبانی باشی کافیه فقط ۵ ثانیه به یه گل خیره بشی تا ناخودآگاه لبخند بزنی...
من امتحان کردم و دیدم که جواب میده...
از اینجا نمی تونم گل های طبیعی بهتون هدیه کنم پس لطفا تصاویر زیبای این گل ها را از من بپذیرید و سعی کنید حتی اگر خودآگاه هم شده لبخندی بزنید...
شاد باشید
اُتاق کاهگلی ماند و مرد و یک تابوت
و لحظه های پُر از اضطراب و ماتم و درد
ستاره ها همه از عمقِ آسمان دیدند
که یک ستاره ی پُر نور، در زمین شد سرد
اتاق کاهگلی ناگهان به خود لرزید
و سقف، در وسط خود دریچه ای وا کرد
دریچه پُر شده بود از مه غلیظ و غبار
و یک فرشته که می گفت: پیشِ ما بر گرد!
و از دریچه ی غمگین، گُلی به بالا رفت
به روی دوشِ هزاران فرشته ی شبگرد
دریچه بسته شد و سقفْ جای خود برگشت
و خانه ماند و فضای گرفته ای از گَرد
و بعد آن شب غمگین، کسی نمی داند:
کجاست قبر تو بانو، کجاست آن گل زرد
مهدی زارعی
کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل میرفت.
دمجنبانکی که همان اطراف پرواز میکرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دمجنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
دمجنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمیخواهم.
دمجنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو میخارد، لای چینهای پوستت پر از حشرههای ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشرههای پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمیتوانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من میگویند پوست کلفت.
دمجنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دمجنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمیبینم!
دمجنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمیکنی، آن را نمیبینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم !
دمجنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دمجنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گندهات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف میزنی...
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
دمجنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟
یعنی این که میتواند دوست داشته باشد، میتواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که میگویی یعنی چی؟
دمجنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جملهی مناسب میگشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جملهاش را بگوید. اما دمجنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را میخاراند.
داشت حشرههای ریز لای چینهای پوستش را با نوک ظریفش برمیداشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش میآید... اما نمیدانست دقیقاً از چی خوشش میآید ؟!
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم میخواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحمهای کوچولوی پشتم را بخوری؟
دمجنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک میکنم و تو از اینکه نیازت برطرف میشود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت میکنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دمجنبانک چه میگوید اما فکر کرد لابد درست میگوید.
روزها گذشت، روزها، هفتهها و ماهها، و دمجنبانک هر روز میآمد و پشت کرگدن مینشست، هر روز پشتش را میخاراند و هر روز حشرههای کوچک را از لای پوست کلفتش بر میداشت و میخورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دمجنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دمجنبانکی پشتش را میخاراند و حشرههای پوستش را میخورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دمجنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من میخواهم تو را تماشا کنم.
دمجنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشمهای کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سیر نشد.
کرگدن میخواست همینطور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنهی دنیاست و این دمجنبانک قشنگترین دمجنبانک دنیا و او خوشبختترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دمجنبانک، دمجنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که میگفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دمجنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دمجنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش میکند، قلبش از چشمش میافتد یعنی چی؟!!
دمجنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدنها هم عاشق میشوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دمجنبانک گفت:عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد.
کرگدن باز هم منظور دمجنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دمجنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همینطور از چشمهایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام میشود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دمجنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد ...!
به باختت عادت ندارم...
به خصوص تو الکلاسیکو...
فدای سر شماره 10 دوست داشتنیت...
درد و بلاش بخوره تو سر اون نفرت انگیز زشت
تو شاه شطرنجی!!!
پ.ن:
امروز کلا روز جالبی نبود...
خوشحالم که تموم شد...