عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

الا یا ایها الساقی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آری٬ آری جان خود در تیر کرد آرش...

امروز سوم خرداده...روز آزادسازی خرمشهر... 

روزی که خیلی روز بزرگیه اما خیلی از ما ساده از کنارش می گذریم... 

برای این که ذره ای از بزرگی و عظمت این روز رو درک کنید فقط کافیه چشماتونو ببندین و برای چند لحظه این روز رو از تقویم حذف کنید....حتی تصورش هم آزار دهنده و وحشتناکه... 

ما این روز بزرگ رو مدیون خیلی ها هستیم.... مدیون خیلی هایی که از عزیزترین چیزشون...از جانشون به خاطر عشق به کشورشون گذشتن... 

ساده نگیرید...گذشتن از جان انقدر ها هم که ساده تلفظ میشه ساده نیست...کاریه که از هر کسی برنمیاد...اما....اما توی این خاک...توی این کشور...کم نیستن کسایی که قدرت این کار رو دارن... مربوط به این اواخر هم نیست...هزاران ساله که این آدما توی این خاک هستن...از زمان آرش...از زمان آرش تا همین امروز بودند و هستند کسانی که جانشون رو فدای این خاک میکنن تا اسم ایران و رسم ایران باقی بمونه... 

یه چیزی هم بین خودمون بمونه... شاید به روشون نیارم اما متنفرم از کسایی که به هر بهونه ای پای این آدما رو به میون میارن و خیلی ساده بهشون توهین میکنن... 

از نظر من این آدما مقدسن...حتی بدون در نظر گرفتن تمام مسائل مذهبی و دینی باز هم این افراد مقدسن...مقدسن چون توی زندگی شون هدفی داشتن که به خاطرش حاضر شدن از جونشون بگذرن... 

مقدسن چون به خاطر عشق به کشورشون حاضر شدن همه چیزشون رو فدا کنن... 

مقدسن چون عاشق بودن....عاشق کشورشون...عاشق خاکشون... 

مقدسن چون خیلی هاشون وقتی که داشتن راهی میدان جنگ میشدن جلوی چشمشون فقط آتش و گلوله و جنگ میدیدن نه پست و مقام....مقدسن چون جونشون رو گرفتن کف دستشون و برای کشورشون فدا کردن.... 

این آدما مقدست...مقدس... 

سیاوش کسرایی یه شعر نسبتا طولانی به نام آرش کمانگیر داره که من عاشقشم.... 

خیلی قشنگه... 

خیلی خیلی قشنگه... 

می ذارمش براتون و مطمئنم خوشتون میاد... 

البته اگر اهل شعر خوندن و فکر کردن به معنی شعرها باشین.... 

من عاشق اون قسمتی ام که میگه: 

آری٬ آری٬ جان خود در تیر کرد آرش 

کار صدها٬ صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش... 

آرش کمانگیر‌  

برف می‌بارد، 

برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.  

کوه‌ها خاموش، 

دره‌ها دلتنگ، 

راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ 

 بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی، 

یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد، 

رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،  

ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟  

 آنک آنک کلبه‌ای روشن،  

روی تپه، روبروی من. . . 

 در گشودندم 

مهربانی‌ها نمودندم. 

زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، 

در کنار شعلۀ آتش، 

قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز: 

گفته بودم زندگی زیباست....

گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست 

آسمان باز؛ 

آفتاب زر؛ 

باغ‌های گُل،  

دشت های بی‌در و پیکر؛ 

  

سر برون آوردن گُل از درون برف؛ 

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب 

بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ 

خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛  

آمدن، رفتن، دویدن؛ 

عشق ورزیدن؛ 

در غمِ انسان نشستن؛ 

پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن، 

 کار کردن، کار کردن، 

آرمیدن، 

چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛ 

جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن. 

 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ 

همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛ 

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛ 

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛  

  گاه‌گاهی، 

زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته، 

قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛ 

بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را، 

در کنارِ بام دیدن؛ 

یا شبِ برفی، 

پیشِ آتش‌ها نشستن، 

دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . . 

 آری، آری، زندگی زیباست. 

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست. 

گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست. 

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست. 

 پیر مرد آرام و با لبخند، 

کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند. 

 چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛ 

زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد: 

 زندگی را شعله باید برفروزنده؛ 

شعله‌ها را هیمه سوزنده. 

جنگلی هستی تو، ای انسان 

جنگل، ای روییده آزاده، 

بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان، 

آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید، 

چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده، 

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، 

جانِ تو خدمت‌گر آتش. . . 

سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان! 

 زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز، 

ـ شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز. 

کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود. 

او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود. 

ادامه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...